دکلمه های منوچهر آتشی :
سلام
به پوست سبز آب ، به پوست سبزه ي توهمه جا مي بينمت
به درخت و پرده و آينه
نمي دانم اما
تو مرا دنبال مي کني
يا من ترا
اي چشم شيرين زيبا
به گلها مي بينيم و مي بينمت
به گلها نشسته اي و مي بينيم
بر آب مي نگرم و مي بينمت
در آب مي لرزي و مي بينيم
تو مرا جست و جو مي کني يا من ترا اي چشم شيرين دلربا
همه روياهايم را نيلوفري کرده اي
و همه خيال هايم را به بوي شراب آغشته اي
همه جا
گرماي خانه و جان و جهان است حضورت
ولي چشم که باز مي کنم
نمي بينمت ديگر
با آن که مي دانم
تو مي بينيم همه جا
من شيداي توام
يا تو مرا گرفته اي به بازوي سودا
اي چشم شيرين بي پروا
جاده گفتي يعني رفتن ؟
جاده يعني تکرار همين واژه ؟
دريغ
دوست دانايم دانا باش
که حقيقت بس غمناکتر است
جاده رفتن نيست
که تو بتواني با آساني
چند کمند
سوي آفاقي چند
از پي صيد ابعاد زمان اندازي
که به دام آري آهوهاي مي روم و خواهم رفت و خوا
که به بند آري آهوهاي چست زمان را
جاده رفتن نيست
جاده مصدر نيست
جاده تکرار يک صيغه ي غربت بار است
جاده يک صيغه که تکرارش
گردبادي است که با خود خواهد برد
که برد
هر چه برگ و بر باغ دل تو
هر چه بال و پر پروانه ي پندار مرا
جاده رفتن نيست
جاده طومار و نواري نه و جوباري
جاده يعني رفت
رفت
رفت
همين
منوچهر آتشی
منبع : blogfa.com
درباره این سایت